یکی تابوت می بردند بر دست


بدید از دور آن دیوانهٔ مست

یکی را گفت این مرده که بودست


که ناگه شیر مرگش در ربودست

بدو گفتند ای مجنون پر شور


جوانی بود کشتی گیر پر زور

بدیشان گفت دیوانه که برنا


اگرچه بود در کشتی توانا

ولیکن می ندانست آن جگرسوز


که ناگه باکه در کشتی شد امروز

حریفی بس تواناش اوفتادست


بقوت بی محاباش اوفتادست

چنان در خاکش افکندست و در خون


که دیگر برنخواهد خاست اکنون

ولی الحمدلله می توان کرد


که جائی می توان دید این جوانمرد

چو چاره نیسب ز افتادن کسی را


بدین دریا درافتادن بسی را

تو گر اینجا در افتی جان نداری


چو در برخاستن ایمان نداری

خوش آمد عالمت افراختی بال


فرو بردی بدین مردار چنگال

تو این ده نه گرفتی نه خریدی


همان انگار کین ده را ندیدی

نیاید هیچ عاقل در جهانی


که بر مردم سرآید در زمانی

چرا جانت بعالم باز بستست


که این عالم بیک دم باز بستست

جهان آنست گر تو مرد آنی


شوی آنجا که هستی آن جهانی